داستان « خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر
لینگ تان پیش از هر چیز، بعد از هر چیز و بیش از هر چیز، خودش را مسیحی می دانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو…» لینگ حتی نفس هم نکشید. «من مسیحی خوبی هست». و بعد روی صندلی اش راست تر شد؛ مثل شاگرد ممتازی که به معلمش جوابی درست داده باشد.
مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «خب، بله، حتماً همین طور است که می گویی، دخترجان. ولی منظورم این بود که از سابقه کارت بیشتر بگویی. در این برگه ها می بینم که در بیمارستان لانگ بیچ برای دوره آموزش عملی پرستاری ثبت نام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی».
لینگ سرش را انداخت پایین.
ـ چرا؟
لینگ چیزی نگفت.
ـ دقیقاً چرا انصراف دادی؟
لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.
خانم شریدی منتظر ماند.
برای لینگ، سکوت خیلی سنگین شد. همان طور که با انگشت هایش بازی می کرد، گفت: «کلاس ها دیر بود. شب ها اتوبوس سوار شد تا خانه».
خانم شریدی باز رفت سراغ برگه هایش: «که این طور، دفعه بعد سعی کن کلاس روزانه بگیری. چون به هر حال اعتبار بیشتری لازم داری». با خودکارش به پرونده نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرف هات خیلی خوبند. معلوم است که کارت با مریض ها خوب بوده، ولی دکترها و مدیران مؤسسه های مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبت نام توی بعضی از کلاس های دانشکده لانگ بیچ کامیونیتی وقت هست». لینگ سر تکان داد.
خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبت نام هم کرده بودی می توانستم این جا اضافه کنم».
لینگ گفت: «ترم بعد، ثبت نام کرد». و لبخند زد. می دانست آمریکایی ها از لبخند خوششان می آید. کالیفرنیایی ها که یک بند لبخند می زدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود و شاید حتی توی خواب هم.
وقتی پا شد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته یک تماسی باهام بگیر. شاید تا آن وقت چیزی برایت داشته باشم. دیدم با بچه ها هم کار کرده ای. یک سرطان شناس متخصص کودکان دارم که برای یکی از مریض های لاعلاجش دنبال پرستار شبانه روزی می گردد. این طوری اجاره خانه و خرج خورد و خوراک نداری. دست مزدت را هم می توانی برای ترم آینده پس انداز کنی».
لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچه را درک می کند؛ اما چندان هم موفق نشد.
دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه لیوان آب نوشید. اولین لیوان را به خاطر تشنگی؛ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.
آپارتمان تک اتاقه مبله ای در طبقه دوم یک ساختمان داشت. صندلی اش را گذاشته بود زیر پنجره بی پرده اتاق. نشست روی آن. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و به هم ریخته، اولین شکوفه های دو تا درخت هرس نشده آلو سر زده بودند. لینگ مدت ها به شکوفه های سفید خیره ماند. سر صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیبایی هایی که همه جا آفریده بود. زیبایی هایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم می توانست آنها را ببیند. به هر کجا نگاه می کرد، نشانه هایی از لطف و خوبی خدا را می دید. درخت های شکوفه کرده آلو واقعاً زیبا بودند . فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگشان خیره بماند و نگاهش را به تنه های پوسته پوسته، قوطی های قدیمی رنگ و آت و آشغال های روی علف های هرز پای آنها نیندازد. نفس عمیقی کشید و خدا را به خاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت، شکر کرد. هوای کافی، ریه هایی سالم و قوی برای تنفس، درخت های شکوفه دار آلو و حتی آب لیوان پلاستیکی رو به رویش. لینگ همان طور روی صندلی اش نشست و درخت ها را تماشا کرد تا این که غروب شد و شکوفه ها در تاریکی هوا گم شدند.
چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچه های همسایه تا دیروقت بازی کردند. ماشین ها مدام ـ و ظاهراً بی دلیل ـ یک ریز بوق زدند و آمبولانس ها و ماشین های پلیس، آژیر کشان به طرف بیمارستان سن ماری که یک چهار راه آن طرف تر بود، رفتند. لینگ کرکره اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغ های نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشم هایش را بسته بود و دعا می کرد.
وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمت های فراوان خداوند بود.
**
روز چهارشنبه از باجه تلفن همگانی سر چهارراه به خانم شریدی زنگ زد.
ـ لینگ، خوب شد زنگ زدی. دکتر در مورد آن پسره با من تماس گرفت. قرار شد بروی پیش مادرش، خانم تیپتون تا تو را ببیند. پدر و مادر پسره از هم جدا شده اند.
لینگ پشت تلفن لبخند بزرگی زد.
**
مارتا تیپتون، مادر پسرک بیمار، در را روی لینگ تان باز کرد و راهنمایی اش کرد به اتاق نشیمن. هنوز توی راهروی ورودی بودند که خانم تیپتون گفت: «اوه، عزیزم، انگار دختر قوی ای نیستی. حتی قدت هم کوتاه تر از مایک است»!
لینگ گفت: «اوه، چرا، خیلی قوی هست. من گنده نیست، بلند نیست، ولی خیلی قوی هست. قبلاً هم با بچه ها کار کرد».
ـ مایک شانزده سالش است. وزنش، البته، آن قدر که باید، نیست. ولی نسبت به سنش قدبلند است.
لینگ لبخند زد و دوباره گفت: «خیلی قوی هست».
خانم تیپتون که جلوتر می رفت، راهنمایی اش کرد به اتاق نشیمن.
ـ حالا که خودت می گویی، خب، باشه. خانم شریدی گفت معرفی نامه هات را هم با خودت می آوری. می شود ببینمشان؟
لینگ در کیفش را باز کرد و نامه ها را داد دستش. خانم تیپتون روی لبه کاناپه نشست و خواند. لینگ همان جا ایستاد. اتاق نشیمن اثاثیه کمی داشت: کاناپه، پیانو، و یک میز لخت عسلی. این طور که پیدا بود، تمام تلاش و ذوق و سلیقه خانم تیپتون صرف حیاط و باغچه اش شده بود. باغچه زیبا و گل کاری شده خانم تیپتون، نظر لینگ را از همان پیاده روی کنار خانه جلب کرده بود. حالا چشم های لینگ به یک ردیف بنفشه آفریقایی روی لبه پنجره اتاق خیره مانده بود؛ بنفشه های صورتی، بنفشه های سفید، بنفشه های بنفش. تمام غنچه ها باز شده بودند. خانم تیپتون باغبان خوبی بود.
خانم تیپتون نامه ها را که به لینگ بر می گرداند، گفت: «اینها خیلی عالی اند. بیا برویم اتاق مایک، ببینیم بیدار شده یا نه». وقتی رسیدند به اتاق مایک، خانم تیپتون سرش را از لای در کرد تو، بعد در حالی که آهسته در را می بست، آرام، زیر لبی گفت: «نه، هنوز خوابیده».
لینگ پرسید: «من نزدیکش خوابید که صدای پسر را شنید اگر صدام زد»
خانم تیپتون سر تکان داد و در اتاق کناری را باز کرد. اتاقی کوچک با تخت یک نفره، کمد لباس و میز اتو. خانم گفت: «کمد را برای وسایلت خالی کرده ام».
اتاق، پنجره های قدی داشت. بیرون سرخس ها و گل های شاداب از سبدهایی آویزان بودند. یک ردیف گل لادن، کنار سنگ فرش آجری باغچه را قشنگ کرده بود. برای لینگ لطف خدا مثل ذوق و سلیقه خانم تیپتون، کاملاً پیدا بود.
ادامه دارد ...
مارجوری کمپر
طبقه بندی: ادبی